دوباره غربت و آن ماجرای دلتنگي
و من که گم شده ام لابه لای دلتنگي
هزار و سیصد و چند سال...باید من
تو را به شانه برم پا به پای دلتنگي
ازاین هوای مه آلود شهر دلگیرم
و جار می زنمت باصدای دلتنگي
شکسته شاخه ی صبرم بیا تماشا کن
نشسته کنج دلم آشنای دلتنگي
تمام هستی خود را ز دست خواهم داد
به داد من نرسد گر خدای دلتنگي
اگرچه دفترشعرم همیشه دلتنگ است
به عالمی ندهم این صفای دلتنگي
چگونه سرکنم این روزها را بی او
خدا کند که بیابم دوای دلتنگی